توی اردوگاه تکریت 17، یک سرگرد عراقی به نام حسن بود که بچهها را خیلی اذیت میکرد. وقتی به اسرا خبر رسید که مأموریت این سرگرد عراقی تمام شده، همه خوشحال شدند. یکی از اسرا گفت: «یا امشب باید جشن بگیریم یا اینکه دسته جمعی نماز شکر بخوانیم». صبح که شد حسن ساک به دست از اتاق بیرون آمد. بچهها نگاهش میکردند. یک دفعه حاجآقا ابو ترابی آمد داخل جمع اسرا و گفت: «بیاید بدرقه اش کنیم». خیلی ناراحت شدیم اما نمیخواستیم روی حرف حاجآقا حرفی بزنیم. با اکراه دنبالش رفتیم ... حاجآقا با خوشرویی، جملاتی به عربی گفت. اشک در چشمان افسر جمع شده بود. نمیخواست ما بفهمیم. دستی به چشمش کشید. دم در که رسیدیم برگشت و نگاهی به بچهها کرد. مخصوصاً به حاج آقا و ناخواسته دانههای اشک از چشمانش سرازیر شد. بهمان گفت: «شرمندهام کردید». و بعد خداحافظی کرد و رفت. چند روز که گذشت، ارشد اردوگاه با چند کیسه شکر آمد و پیغامی آورد. گفت: «اینها را حسن برایتان آورده. گفت به شما بگویم این کیسهها برای شماست. فقط مرا ببخشید».
[ روایتگر خاطره : آزاده سرافراز ، سعید اسماعیلی ، پایگاه اطلاع رسانی پیامآزادگان ]
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0